به سمت بیکرانه ها

به سمت بیکرانه ها

چو دارو تلخ میباشد، نوشتن از تو ای بانو
به سمت بیکرانه ها

به سمت بیکرانه ها

چو دارو تلخ میباشد، نوشتن از تو ای بانو

آنچه که برایم عجیب بود

یکی از روز های بهاری 1378 بود که آن منظره عجیب را دیدم. مثل همیشه از کنار دیوار در حالیکه از هم همه ای شهر خسته شده بودم، آهسته آهسته به طرف خانه در حرکت بودم. تازه چند دقیقه میشد که از فضای زندان مانند مدرسه بیرون شده بودم؛ مدرسه ای که برایم حکم زندان را داشت تا تعلیم گاه. مدرسه ای با آن قواعد طالبانی که مهمترین مضمون آن کنز الدقائق بود. خسته شده بودم از بس این دستار زوری را بر سرپیچانده بودم. خسته شده بودم از بس این عقاید طالبانی را تآمل کرده بودم. در همین افگار غرق بودم که ناگهان صدای گوش خراشی که از توقف ناگهانی رنجر حامل یک طالب کثیف برخواست، مرا متوجه سمت چپم نمود مادر و دختری که از سرک شهر نو هرات عبور میکردند با این رنجر تصادم نموده بودند. طالبی که خود را مالک مال و جسم مردم می دانست در حالی که با آن سرعت سرسام آور خویش دختر بچه این پیره زن فلک زده را زخمی کرده بود، با یک مانور منحصر بفردش از ماشین پیاده شد و در حالیکه تازیانه ای بر دست داشت بجای اینکه از این مادر پیر بابت زخمی نمودن دخترش عذرخواهی نماید دست به آزار واذیت پیره زن بیچاره زد که چرا جلو خود را نگاه نمیکنی و.....

شهروندان شهری که خود را شجاع ودلیر می نامند در حالیکه شاهد زور گوئی این مزدور پست فطرت بودند، زبان از کام نگشودند که به چی جرمی این پیره زن بیچاره را میزنی. شاید انسانیت مرده بود و شاید هم ظلم واستبداد این یاغیان به کسی جرئت رویاروئی را نمیداد من چی میتوانستم بکنم بدستان ظریف ونحیفم نگاهی کردم ویادجمله  آن پرنده که به ابراهیم نبی گفت افتادم (وقتی ابراهیم (ع) در آتش نمرود افتاد پرنده ای با منقارش آب میاورد و روی آتش می انداخت ابراهیم (ع) گفت مگر نمیدانی که با این آب آتش خاموش نمیشود پرنده گفت میدانم اما تلاش من برای اینست که روز محشر که از من پرسیده شود چرا به ابراهیم کمک نکردی بگویم در حد توانم کمک کردم ) با خشمی مافوق تصور براه افتادم اما در همین لحظه متوجه دوکانداری شدم که طاقت نیاورده بود تا این همه ظلم را ببیند و پیش آمد و با آن طالب گلاویز شد صحنه عجیبی بود پیره زن که این وضع را دید چادر در کمر بست و دو نفری طالب نمای کثیف را به سزای عملش رساندند کلاه و دستارش هرکدام بسوئی افتاده بود و زن و مرد متحد مشت و لگد نثار خودش میکردند از شادی روی پای خود بند نبودم و همانجا برایم ثابت شد که اگر همه یک دست باشیم هیچ بیگانه ای قدرت رویاروئی با مارا ندارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد